۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

آخرین نفس / ماهان محمدی







 اکبر محمدی یکی از فعالان دانشجویی بود که از سال ۱۳۷۸ و در پی اعتراضات دانشجویی تیرماه ۱۳۷۸ تهران دستگیر، شکنجه و زندانی شد. او در ۸ مرداد ۱۳۸۵ پس از چند روز اعتصاب غذای خشک در زندان اوین به صورت مشکوکی درگذشت.
مطلبی که در زیر می‌خوانید روایت یکی از همبندیان اکبر محمدی از جان باختن وی در بند ۳۵۰ زندان اوین است:
۸ مرداد ۱۳۸۵.
ساعت حدود ۳۰: ۱۷
حیاط بند ۳۵۰- گروهی از بچه‌ها همراه تعدادی از زندانیان بند کارگری در حال بازی والیبال بودیم، که یکی از دوستان حاضر در سالن یک امنیتی سراسیمه به حیاط وارد شد و روبه ما فریاد زد بچه‌ها اکبر را از بهداری برگردانده‌اند و الان در افسرنگهبانی است. من به اتفاق چند نفر از دوستان به سرعت خود را به افسر نگهبانی رساندیم، و اکبر را در حالیکه بر روی برانکارد خوابیده بود، در راهرو ورودی از مراقبان بهداری و افسر نگهبانی تحویل گرفتیم.‌‌ همان لحظه با شرایط شوک آوری که از دیدن وضعیت وخیم جسمانی اکبر برایم بوجود آمده بود، از او پرسیدم: اکبر چرا برگشتی؟ گفت که: من با تصمیم خود برنگشتم، پزشک وقت بهداری دستور برگشت من به بند را داد، و اعتراض‌های من هم هیچ فایده‌ای نداشت. اکبر در حالی این‌ها را می‌گفت که ما در حال حرکت با برانکارد به سمت سالن پایین بودیم و اولین چیزی که نگرانی ما را بیشتر کرده بود وزن زیادی بود که اکبر طی سه روز گذشته در بهداری از دست داده بود و همینطور چشمان گود رفته و لبهای کاملا ترک خورده‌اش. دلیل این موضوع را زمانیکه وارد اتاق سه سالن یک بند ۳۵۰ شدیم (که من و اکبر در آن زمان در این اتاق به همراه چند نفر دیگر زندگی می‌کردیم) پس از چند سوال و امتناع اکبر از خوردن حتی آب متوجه شدیم که اکبر مدت سه روز است در اعتصاب خشک در بهداری بستری بوده.
ساعت حدود ۱۸
اتاق سه تقریبا شلوغ شده بود، دوستان می‌آمدند و بعد از احوالپرسی کوتاهی با اکبر، نگران می‌رفتند. وخامت حال اکبر آنقدر زیاد بود که حتی نمی‌شد از روی برانکارد او را به زمین گذاشت. در‌‌ همان حال و به دلیل شکایت از درد شدید بدن و اسپاسم عضلاتش من شروع به ماساژ او کردم. تشنگی و گرمای محیط آنقدر برای اکبر زیاد بود که تقاضا کرد بطری‌های آب خنک را نه برای خوردن که برای خنک شدن سینه، بخصوص سمت قلب او به روی پهلو‌ها و قفسه سینه‌اش بغلتانیم. در این حین اصلیترین موضوع را از اکبر در مورد درد قفسه سینه‌اش سوال کردم. که گفت: در تعویض شیفت درمانی امروز، پزشک وقت با دیدن نوار قلب ثبت شده دیشب من اعلام کرد که شب قبل سکته قلبی ناقصی را گذرانده‌ام. با شنیدن این موضوع نگرانی ما به وحشت از شرایط اکبر تبدیل شد، چرا که هر لحظه امکان ایست قلبی کامل در این اوضاع برای اکبر بود و این احتمال را امتناع سرسختانه اکبر از خوردن حتی قطره‌ای مایعات بیشتر می‌کرد.
ساعت حدود ۳۰: ۱۸
در حال صحبت با اکبر بودم که مرحوم حسن ناهید هم در‌‌ همان حال با خواهش از اکبر تقاضا می‌کرد تا اکبر حتی مقدار کمی هم که شده شیر بخورد. اما اکبر همچنان سرباز می‌زد، که یکی از دوستان پیشنهاد کرد تا اکبر را برای تعویض لباس‌ها و شستشوی دست، صورت و پا‌هایش به سرویس‌ها منتقل کنیم. این کار تنها با انتقال اکبر بر روی برانکارد به قسمت سرویس‌های بند امکان پذیر بود چون اکبر حتی توان مقداری جابه جا شدن از روی برانکارد را نداشت. که این پیشنهاد مورد موافقت خود اکبر هم قرار گرفت. چند نفر از دوستان، اکبر را به سرویس‌ها منتقل کردند و با دقت زیاد شروع به تعویض لباس‌های اکبر و شستشوی دست، پا و صورت او کردند. در همین حال بود که من برای مشورت با دکتر زرافشان به اتاق او یعنی اتاق یک رفتم. دکتر از‌‌ همان ابتدای ورود اکبر به بند و دیدن شرایط وخیمش با تحویل گرفتن و ورود اکبر به بند مخالف بود، به همین دلیل‌‌ همان زمان هم که من مشغول صحبت با آقای زرفشان بودم عنوان کرد که اکبر در وضعیتی است که می‌بایست تحت مراقبت‌های ویژه در بیمارستان و نه حتی در بهداری زندان بستری شود. این شرایط هر لحظه امکان وقوع اتفاقی جبران ناپذیر را برای اکبر دارد.
ساعت حدود ۱۹
در حال صحبت با آقای زرافشان درباره شرایط اکبر بودیم که به یکباره صدای فریادی در راهرو پیچید و شخصی به نام ابراهیم مومنی که آن زمان در سالن یک ۳۵۰ بود، درب اتاق یک را باز کرد و با صدای بلند و مظطرب فریاد کشید: اکبر... اکبر... حالش به هم خورده. فاصلهٔ بین اتاق یک و سرویس‌ها را چطور رفتم، نمی‌دانم. اما یک لحظه خود را در داخل سرویس‌ها و روبرو اکبر دیدم که به سختی سر و سینه خود را از روی برانکارد تا حدودی بلند کرده و با بدنی کاملا سفید شده برای نفس کشیدن تقلا می‌کند. چیزی به جز فریاد در ذهنم نیست، و بلند کردن برانکارد و دویدن به سمت طبقه بالا و افسر نگهبانی. زمانیکه به بالای پله‌های ورودی به افسر نگهبانی رسیدیم. به ناچار برای هماهنگی برای آمدن آمبولانس برانکارد را در محوطه روبروی دفتر رئیس اندرزگاه که آن زمان شخصی به نام بزرگ نیا بود، به زمین گذاشتیم. در همین شرایط بود که یکی از دوستان صمیمی اکبر که اوضاع را وخیم دیده بود با اشاره‌ای به یکی از بستگانش او را مجبور کرد تا از ما دور شود و به سالن پایین برگردد. که به یکباره اکبر باز هم نیم خیز شد، تا آخرین تلاش خود را برای کشیدن آخرین نفس انجام دهد. اینجا بود که من با حالتی مسخ شده فقط سعی کردم سر اکبر در افتادنش به پایین با زمین برخورد نکند و بعد چشمان اکبر بود که دیگر هیچ حرکتی نمی‌کرد. فریاد.... فریاد... فریاد. دیگر نه افسر نگهبانی مهم بود، نه آمدن آمبولانس و نه هیچ چیز دیگر. من کنار برانکارد به سمت سر اکب، ر آن سمت برانکارد مصطفی دریانورد، جلوی برانکارد به سمت پای اکبر، مجید بنا در یک سو و فرهنگ‌پور منصوری در سمت دیگر. از میز افسر نگهبانی با فریاد گذشتیم، هیچ کس نمی‌توانست جلوی ما را بگیرد. از در اندرزگاه خارج شدیم هاشم شاهین نیا هم در سمت چپ برانکارد همراه ما می‌دوید. و چشمان اکبر بود که هر لحظه مردمکش باز‌تر و باز‌تر می‌شد و فریادهای من در گوش هاشم شاهین نیا، که هاشم سینه‌اش، سینه‌اش را فشار بده. سینه‌اش، سینه‌اش را فشار بده هاشم. زیاد طول نکشید تا به بهداری برسیم چون وزن آنچنانی بر روی برانکارد نبود اما‌‌ همان اندازه‌اش هم کافی بود تا دیگر اکبر بر نگردد.
ساعت حدود ۳۰: ۱۹
بهداری زندان اوین- اکبر مرد. با لبانی تشنه، قلبی پر درد در سینه‌ای تب دار. مرگی در ‌‌نهایت زجر اما در اوج عزت.
به یاد باد نامت، همیشه به یاد باد.
گمان مبر که به پایان رسیده کار مغان هزاران باده ناخورده در رگ تاک است هنوز
حمیدرضا (ماهان) محمدی
ترکیه - آدانا
۷ مرداد ۱۳۹۲

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر